ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
احساس میکرد تنش به پایان رسیده .فرقی نمی کرد سرطان باشد و یا
فشارخون و یا دیابت.او به پایان خود نزدیک بود و این را بخوبی حس کرده
بوداز گفتن کلمه مرگ ابائی نداشت در عین حال میدانست که مرگ
پایان اونیست. شعار هم نمیداد.او با اشعارش زندگی کرده بود و
زندگیش را درشعر هایش بودیعه گذاشت.
هیچیک از خوانندگانش را ندیده بود و اهمیتی هم نمیداد که کسی شعر
اورا بخواند.
بخود باز گشت و به چشمه احساسش نگریست در روشنترین موقعیت
حسی بود و میدانست که بهترین شعر زندگیش را میتواند بسراید
اما هیچ شعری را بخاطر نیاورد از دیوانش .حیران بود که چطور میتوان این
موضوع را فهمید که انسان شاعر باشد .دیوان اشعار داشته باشدودر
بالاترین حس شاعرانه حتی یک بیت از اشعارش را بخاطر نیاورد
حس کرد بیش از همیشه نورانی است و گرم و در اطاقی با سقفی بلند
نشسته و با آرامش به اطراف نگاه میکند.
او در پایان نقطه تحملش قرار داشت وبا آخرین نفس خود زیبا ترین شعر
هستی خود را آغاز کرد او
نام ترا در آغاز بیت گفت