ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
امروز کسی حکایت کرد که روزی روزگاری فرماندهی با ستوانی در افتادند.ودر کیش بودندی.علت در افتادن ان بودی که افسر مادون ندیده اجناس گرانقیمتی را رسید نکرده و اصرار همی کرد که اول جنس را باید در انبار کردن و بعد رسید ستاندن.فرمانده که سرهنگی بوده میفرموده اجناس به جهت تشریف فرمائی اعلیحضرت است ستوان همی بر نظر خود پای میفشرده
کار به تهدید کشیده و فرمانده سوگند سخت خورده که افسر مادون را اخراج خواهد کرد.بدین منظور فرمانده شرفعرضی تهیه و بحضور اعلیحضرت در وقتی مناسب تقدیم میدارد.اعلیحضرت در پائین نامه سرهنگ مرقوم میفرمایند
مگر افسرشما شرافت سربازی ندارد
این قصه بدان آوردم که سپاس مند شرافت باشم وگرنه کلام شاهان همان شاه کلام است حتی پس از اینهمه خاکستر