ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دائی جان ناپلئون که همچنان شیفته داستانهای خود بود و همه جا از جنگ ممسنی
و جان نثاریهای مش قاسم تعریف میکرد .ناگهان به مش قاسم با تغییر گفت
آسپیران !مش قاسم که نزدیک بود از ترس بمیرد گفت بله آقا
دائی جان گفت قاسم . لبخند مهربانی زد و ادامه داد خاموش کن این دستگاه پشم
و شیشه راعمو اسدالله که تازه از راه رسیده بود و دستکشهای خودش را از
دست خارج میکردگفت نه مش قاسم خاموش نکن و رو کرد به دائی جان که
برنامه باین خوبی را حیف است آدمی مثل شما نبینه (ردپای صهیونیزم در
سینما)همان داستان همیشگی جنگ شما در ممسنی است نگاه کنید شاید
چیزهایی که از یاد برده اید را باین وسیله بیاد بیاوریددائی جان نگاهی به
عمو اسدالله کرد با عصا یک حرکت تهدید امیز نشان داد و گفت اسدالله اگه
نمی خوایی بری سانفرانسیسکو یک لحظه بمن گوش بده
به مش قاسم گفت یک شیشه از اون کوفتی بیار برای اسدالله تا حوصله اش
برسه بحرفام گوش کنه بنظر شما دائی جان ناپلئون در مورد (ردپای
صهیونیزم در سینما)از سیمای جمهوری چه مطلبی را بیان میکند
.مقاله آینده انشاالله