البته دم نماینده ولی فقیه در سپاه گرم.اما چرا باید برای آقای
دکتر شمشیر را از رو بست ؟؟؟؟!!!
آقای دکتر شما از چیزی مطلع شده ائی که نباید مطلع میشدی؟
آقای دکتر شما کاری کرده ای که نباید میکردی؟
آقای دکتر شما حرفی زده ائی که نباید میزدی؟
آقای دکتر شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نخیر هیچکدام از این حرفها نیست چون شما قبلا همه
کارها و حرفها و.....را زده و انجام داده بودید در
اینصورت فقط یک اتفاق ممکن است که شما را به
این روز انداخته باشد البته باعث تاسف من است ولی
چاره ائی نیست این اتفاق از زمانهای بسیار دور
تا امروز همین سرنوشت را پیدا کرده و شما به عبث
آزموده را آزمودید
بله شما قصد و غرضی نداشتید فکر میکردید که
این عامل بخصوص ممکن است سد راه پیشرفت
شما و مملکت باشد و شاید لازم دانستید آنرا ازسر راه
بر دارید
برای اینکه شما نتوانید این سد محکم را از پیش پای
پیشرفت بردارید ابتدا خود شما را به آن متهم کردند
شما متهم شدید که روابط فامیلی و.......با بعضی از
هیات دولت و معاونین خودتان دارید وآنها مطمئن
بودند که شما روزی مثل امیر کبیر (از امیر عذر میخواهم)
در این پیله گرفتار خواهید شد .
شما دیگر هیچ راه گریزی ندارید خدا شما را بیامرزد
آدم زرنگ و بی رودروایستی بودیداما تهور شما در
بازی بابعضی از موضوعات طناب محکمی بر گردن
شما رشته است و از نظر من شما هیچ راه گریزی ندارید
حتی مرگ محتمل شما هم گشاینده این گره مرگ آور
نخواهد بود و این پا پوش تا آخرین نفر و آخرین نفس
مرتبطین شمارا تعقیب خواهد کرد من برای روح
سرکش و متعالی شما فاتحه خواهم خواند
من از کارگردان و تهیه کننده فیلم خوب سلطان قلبها
عذر میخواهم
امشب منتظر بودم تا ساعت از دو نیمه شب بگذرد و من بتوانم
با تماس شبانه کانکت شوم در این فاصله به آهنگهای قدیمی
گوش و بازی میکردم آهنگها پشت هم میرفتند تا ناگهان نوبت
آهنگ سلطان قلبهای عهدیه رسید نمی دانم چرا ناگهان
پس از اینهمه سال که این آهنگ را بیش از صد مرتبه گوش
کرده بودم حال دیگری به من دست داد. اولا یک موضوع خارج
از هدفم بگویم (جای خانم عهدیه واقعا برای من خیلی خالیه)
آهنگ را تکرار کردم و شعرش را نوشتم
یه شب یه روز یه ماه یه سال
یه عمره که میگردم بدحال
چون کبوتری بی پر و بال
میرم همه جا
یه روز دیدم گم شد جونم
دور افتادم از آشیونم
بی خونمونم سرگردونم
بی او بخدا
سلطان قلبم....
واقعا این یک تابلو واقعی از زنان دهه چهل و پنجاه بود کارگردان چه ظریف
توانسته بود بی پناهی زن را در یک داستان بظاهر عشقی نشان بدهد
و شعر بالا بیشتر از سرگردانی زن که از سلطان خودش(مرد) دور افتاده
سخن میگوید تا یک عشق واقعی و این مطلبی بود که من در زمان نمایش
فیلم در سینما نفهمیدم و سالها بعدتر هم نفهمیدم و چون بالاخره شاید
مطلب را فهمیدم از کارگردان و شاعر این شعر عذر میخواهم و از این
اعتراف خودم لذت بردم .این گونه است که آدم باید یک شعر و یا
یک مطلب و یا فیلم را با حوصله و بهتر ببیند.
خداوند آقای فردین و سایر دست اندرکاران فیلم را که به رحمت خدا رفته
اندرا بیامرزد
شخصی از مقابل کارگاه لحافدوزی عبور میکرد.او مشاهده کرد که لحافدوز
با چوب دستی تشک دوخته شده را میزند . فرد میدانست که پنبه را با کمان
حلاجی میکنند ولی نمیدانست علت چوب خوردن تشک پس از آماده شدن چیست
لذا وارد کارگاه شد و سئوال خود را با لحافدوز در میان گذاشت و این پاسخ
را شنید.
من این تشک را میزنم تا دیگر جرات نکند آنچه را که بعدا می بیند بر ملا کند
من تشک را میزنم تا هرگز زبان باز نکند و نگوید که چه اعمالی را مشاهده
کرده است
من این تشک را میزنم تا یادش باشد که اسرار را هویدا نکند
این قصه با کمی تلخیص گفته آمد تا دکتر متوجه باشد .بیت
هزار مرتبه سعدی ترا نصیحت کرد
که نقل مجلس مارا به محفلی نبری
من خواهش میکنم آقای دکتر فیلم مردی برای تمام فصول را
یکبار دیگر ببینند سخنان کرامول خیلی عمیق و بجا بود
ولی هیچ منطقی در برابر تیزی تبر برندگی ندارد
بقول معروف زور پدر منطق را در میاورد
راستی دکتر بازی رولت روسی هم بازی جالبی است
اگر دوست داری ادامه بدهی بد نیست این بازی را
هم یاد بگیری
گویند سلطان محمود غزنوی ارادت خاصی به ایاز داشت تا جائی که نزدیکان
و در باریان را خوش نیامده و سعایت ایاز نزد شاه همی کردند تا آنکه شاه
بر آن شد تا علت علاقه و مهر بی اندازه خود را به غلام خویش بر درباریان
آشکار سازد.
روزی که خاصگان و درباریان جمع بودند خزانه دار را فرمود درشت ترین
مروارید خزانه را به حضور بیاورد.
خزانه دار چنین کرد و درباریان از بزرگی و درخشش آن در گرانبها در حیرت
افتادند و تعریف بسیار کردند. شاه آن مروارید را به دست وزیر اعظم داد . گفت
این را که در دست داری بشکن! وزیر از شکستن خودداری کرد و گفت این
گوهر بسیار گرانبهاو خراج سرزمینی است. شاه مروارید را بهمین ترتیب به
تک تک درباریان داد و از ایشان خواست که آنرا بشکنند و بهمین ترتیب نیز
هر یک از شکستن در خودداری می نمود تا نوبت به ایاز رسید ایاز در را
دردست داشت که شاه فرمان داد ایاز آن گوهر را بشکن و ایاز فی الفور
مروارید را بشکست . آه از نهاد درباریان در آمد و زمزمه در گرفت که
اکنون شاه ایاز را به گناه شکستن این در گرانبها گرفته و سر از تنش جدا میسازد
شاه با لبی خندان و روئی گشاده به ایاز احسنت گفت و اورا بسیار ستود که
آفرین بر غلام دانا و وفادار ما باد .سپس شاه از ایاز پرسید چطور شد که
تو در را شکستی در حالیکه هیچ یک از درباریان اینکار را نکرد
ایاز گفت برای من فرمان شاه بیش از ارزش تمام جواهرات دنیا ارزشمند است
و در اینجا بود که درباریان راز و رمز دوستی شاه و ایاز را فهمیدند.
این قصه بدان آوردم تا بدانید هیچ شخصی نزد شاهان و قدرتمندان عزیز تراز
فرمابردارترین (شما بخوانید گوسفند) آنها نیست
با نرخ تورم 13% چرا حقوق با 6% اضافه مواجهه است